سفرنامه ترابزون: سوئیس ترکیه یا دریاچه اوزن گل
به گزارش وبلاگ نوکیا، این اثر را شهربانو بهجت برای هزارویک سفر (مسابقه سفرنامه نویسی خبرنگاران -1401) ارسال نموده و در مجله گردشگری خبرنگاران منتشر شده است.
90کیلومتر راه از ترابزون تا اینجا فاصله کمی نیست، اما همه سرحال هستیم. از اتوبوس که بیرون می آیم اول از همه نم هواست که بر پوست و جانم می نشیند. با آنکه نشانی از باران نیست، اما حال وهوای زمین هم نم است. روی کوه های اطراف هم ابرهای پشمکی جا خوش نموده اند. ته دریاچه هم مه نشسته است؛ طوری که به نظر می آید دریاچه خیلی بیش از یک کیلومتری که می گویند طول دارد. تصمیم می گیرم تا آخر دریاچه بروم.
یک طوطی روی دست پسر جوانی نشسته است. سینه طوطی زرد تیره است و بال هایش سبز متمایل به آبی. می توانیم با طوطی عکس بگیریم و هزینه اش را پرداخت کنیم.
مدل های دیگری هم برای عکاسی هست. دختر و پسر جوانی با خوش رویی به ما لبخند می زنند و به لباس های آویزان شده کنارشان اشاره می نمایند.
دختر شبیه به زنان حرم خرم سلطان لباس پوشیده و پسر هم لباسی از همان دوره به تن دارد و دو شمشیر بزرگ و کوچک را بر شانه هایش گذاشته است. هم می توان با آن ها عکس گرفت و هم می توان لباس هایی از این دست پوشید و عکس گرفت.
گردشگر ها آمده اند که خرج نمایند و میزبان ها هم انواع و اقسام روش جذب پول گردشگر ها را به کار می بندند. البته نمی دانند که ما با چه بِکش بِرسانی خودمان را در این سفر جا داده ایم، وگرنه هیچ به خودشان زحمت این همه لبخند و دعوت نمی دانند.
محوِ انعکاس لرزان منظره ها اطراف بر آب می شوم. قبه کوچک پر درختی آن سوتر سر از آب در نموده است. بین نرده ها فاصله ای هست تا بتوانی از پلکان پایین بروی و پایی در آب بزنی.
راستی هم تا تریِ آب را حس نکنم، فکر می کنم دریاچه را کامل ندیده ام. از اینجا پوشش گیاهی کفِ دریاچه و ماهی های ریز و درشتِ سیاه تماشایی اند. قورباغه های فسقلی قهوه ای از آب بیرون می آیند و بدون اینکه از من بترسند، روی سنگ های خیس می جهند؛ برعکس قورباغه های ایران که همواره به فکر مخفی کردن خودشان هستند.
انگار در ترکیه یک حس امنیت و تضمینی برای حق حیات به هر موجود زنده ای تززیق نموده اند. تا دمی در گوشه ای می نشینی، گربه ای کنارت می آید و خودش را به پاهای تو می مالد؛ حتی اگر خوراکی نداشته باشی و فقط دستی به سرش بکشی، با چشم هایش از تو تشکر می نماید.
گرسنه ام. دست می کنم توی جیبم. همواره کمی آجیل برای این طور مواقع با خودم دارم. پوستِ تخمه های کدو را در آب می ریزم. نمی دانم مولکول های آب چطور برا مرغابی ها خبر می برند که کم کم به طرفم سرازیر می شوند. مرغابی فرزتر سهم بیشتری از پوست تخمه ها نصیبش می گردد. فکر می کنم کاش چیز بهتری برایشان داشت.
یک سویم دریاچه است و یک سو کوه های بلند پر از دار و درخت. هوس می کنم از کوه کمی بالا بروم و پوشش گیاهی اش را از نزدیک ببینم. شنیده ام که این پوشش منحصربه فرد و دیدنی است.
علاوه بر این فکر می کنم که از ارتفاعی بالاتر عکس های بهتری می گیرم، اما باز با ترس مکان های ناشناخته روبه رو می شوم. فکر می کنم اگر حشره ای مرا گزید چی، اگر حیوانی جلویم پرید و قصد حمله داشت چی، نه بهتر است از خیر عکس های مشرف به دریاچه بگذرم.
به اضافه این که متوجه شده ام برای چنین عکس هایی باید خیلی بیشتر از این ها بالا رفت.
به خانه های ییلاقی دقیق می شوم. با اینکه دست ساز بشر است، اما همانند دیگر اجزای طبیعت در اینجا به دل می نشیند. در واقع این خانه ها به شکلی طراحی شده اند که به جذابیت اینجا بیفزایند. شنیده ام که ساخت خانه ها مشخصا باید به عهده شرکتی که دولت مشخص می نماید، باشد.
یک کالسکه با اسب ایستاده است؛ برای کسانی که می خواهند لذت کالسکه سواری دور دریاچه را هم بچشند. در مسیر دو نمونه موتور چندنفره هم برای کرایه هم هست.
انتهای دریاچه پلی است و آب از رودی زیر این پل به دریاچه می ریزد. سعی می کنم مسیر رود را با چشم دنبال کنم. می دانم که چند آبشار در این رودخانه هست، اما فقط با چشم چندتایی از آن ها را از نظر می گذارنم.
حالا سمت دیگری هستم و در جایی رشته پلکانی را بالا می روم و صحن بزرگی که ارتفاع بیشتری از دریاچه دارد، نمایی جالب تر از دوردست می دهد.
بالا و پایین رفتن از این پله ها من را یاد دریاچه فروزان شهرمان شیراز می اندازد؛ البته به این بزرگی نیست. خودجوش از زمین بیرون آمده است.
انواع ماهی ها، مرغ های ماهی خوار و یک عالمه مرغابی در آنجا زندگی می نمایند. وقت غروب پرنده ها انگار دسته جمعی به شب هجوم می آورند و می خوانند. همه منظم و در هم در افقِ دریاچه پرواز می نمایند. تا سال ها دریاچه چیزی اضافی در جنوب شیراز بود و به خاطر نوع خاکش که خطر غرق شدن بچه های فضول و بازیگوش را داشت مزاحم مردم تلقی می شد.
کوشش های شهرداری برای از بین بردن دریاچه و پرکردنش با خاک و رسوب به جایی نرسید. دریاچه سمج بود و می خواست زنده بماند. این هم شانس پرنده های مهاجر بود که بالاخره دورش نرده کشی شد و تابلو پارک فروزان در درگاهش نهاده شد.
همواره هر وقت به این پارک می روم و برای مرغابی ها غذا می برم، فکر می کنم می شد چه تابلوهایی از این منظره ها کشید. اگر این دریاچه هر جای دیگری بود، چه جاذبه های گردشگری که از آن ساخته می شد.
در حاشیه دریاچه مسجدی با نمایی سفید نمایان بود. گنبد بزرگش به فرم یک کلاه نمدی با لبه ای برگشته به رنگ طوسی تیره به چشم می آمد. گنبدهایی کوچک با همین طرح و فرم، گنبد بزرگ را احاطه نموده بودند.
گلدسته سفید به نظر نرم و لغزان می رسید و با نوک تیزش که انگار همین الان از مدادتراش بیرون آمده، آسمان را نشانه رفته بود.
مسجدها هم مثل کلیساها برایم محل کشف و اکتشاف هستند. از پله ها بالا می روم و سمت چپ به سوی در مسجد می پیچم. معماری درون مسجد هم به سبک عثمانی است. در مکان هایی از این دست، فکر آن آرامش دیرپای لغزان را به چنگ می آورد. افکار و تصورات همه کنار می روند و فضای صحن مسجد در تو نفوذ می نماید.
چلچراغ سقف گویی از یک بشقاب گرد با حاشیه دالبری نارنجی آویزان است. نوشته ای نارنجی و درهم با خط ثلث در زمینه ای آبیِ روشن در این بشقاب نشسته است.
از این حاشیه دالبری راه راه های مورب مثل صدف حلزون منشعب می گردد. با مربع های کوچکی از نوشته ها که به تدریج بزرگ تر می شوند تا تمامی این گنبد را از درون پر نمایند. طراحی ها باز نیم دایره است و دایره هایی که با اسامی الله و چهار خلیفه به رنگ سفید در زمینه ای آبی و همان حاشیه های دالبری سقف جا خوش نموده است.
این همه نظم و کف پوش آبی آسمانی و آرامشی که در سلول هایم جاری شده، مرا به مراقبه ای فرو می برد. چشم هایم را که باز می کنم نمی دانم چقدر گذشته.
در مسیر بیرون پلکانی می بینم و افرادی که دارند پایین می آیند. کاش می شد بپرسم در آنجا چه خبر است. از ظاهر یک دست سیاه که فقط دو چشم به زور بیرون است، مطمئنم که انگلیسی نمی داند.
بر کنجکاوی خودم غلبه می کنم. جرئت نمی کنم بالا بروم. چنین جسارت هایی وقتی تنها هستم از من برنمی آید. دوستان بعدا به من گفتند که از پله ها بالا رفته اند و منظره مشرف به دریاچه در آنجا دیدنی بوده است.
وقتی این را شنیدم دیگر فرصت اندکی مانده بود و نمی شد دیگران را معطل کنم و باز به مسجد بروم. سفر همین است. چیزی شبیه زندگی است. اگر در لحظه در چیزی تردید کنی و قاپش نزنی، برای همواره از دستش داده ای.
به نظر می آمد رستوران های آن اطراف غذاهای خوبی داشته باشند، اما ما برای نگه داشتن پول در جیب مان دلایل خوبی دراین طور مواقع داریم. اینجاها پول مکان را می دهی، نه پول غذا را. تازه از نظر سلامتی هم معلوم نیست چی هست.
این توجیه ها عملا از دست دادن بخشی از سفر است. قربانی کردن لذت های این سفر برای با توجیه سفر احتمالی بعدی که اگر پیش بیاید یا نیاید به هر حال ربطی به این خسیس بازی ما پیدا نمی نماید.
در مسیر منظره بیرونیِ یک رستوران میزی بود با دو سینی بزرگ پر از صدف های سیاه و قهوه ای. هیچ وقت صدف نخورده بودم. دو پسر جوان کنار سینی ایستاده بودند و گردشگر ها را به داخل هدایت می کردند. به انگلیسی پرسیدم: قیمتش چقدر است؟
یکی شان انگلیسی می دانست و همین باعث شد که پیش از آنکه قیمت بدهد، گفتگویمان گل کند. خوبی کشورهای غیرانگلیسی زبان این است که نابلدی مان در انگلیسی رو نمی گردد.
هر دو به انگلیسی حرف می زنیم و منظور همدیگر را می فهمیم، اما گمان کنم اگر یک انگلیسی کنار ما باشد بیشتر از آنکه از مفاهیم ردوبدل شده بین ما سر در بیاورد، از مجموع حرکات و تلفظ ما خنده سر بدهد.
درواقع ماها که آن تسلط را نداریم، نیمچه زبان من در بیاری از خودمان اختراع می کنیم که باز هم پیرو آن ضرب المثل کاچی بعضِ هیچ چیه، خالی از لطف نیست و حداقل کارمان را راه می اندازد.
پسر نوجوان چند دانه صدف و یک کپه لیمو در بشقاب گذاشت و دست من داد. باز از قیمت پرسیدم، اما جوری سر تکان داد که استنباطم این بود که قابل ندارد و بعد که پول هم بیرون آوردم دیدم استنباطم درست بوده.
برایم جالب بود که این صدف کوچک در بسته که من دارم بازش می کنم چطور این طعم فلفل و ادویه را گرفته است. همسر ایمان بعدا برایم شرح داد که گوشت داخل صدف رابیرون می کشند و با قدری برنج و ادویه جات مخلوط می نمایند و بعد دوباره صدف را می بندند. مرحله پخت مرحله بعدی است.
بعدها فهمیدم این که غذای بیرون مضر است و برای سلامتی فلان و چنان، شامل کشور ترکیه نمی گردد. در ترکیه هر جایی که در بیرون غذا بخوری، داری غذای خوبی می خوری. چون همه مشتری مدار هستند و اصلا کشور ترکیه رزق وروزی اش به گردشگر است.
گردشگر یعنی خدا و احترامش همه جوره واجب است. پس هیچ جا کاری نمی نمایند که تو به عنوان مسافر ذره ای دلخوری با خودت حمل کنی.
از آن ها خواستم از غذاهای خاص این منطقه برایم شرح بدهند. غذاهایی که مثل این صدف ها همه به دریای سیاه ارتباط پیدا می کرد. در واقع بخشندگی دریای سیاه به طور ویژه ای بر رنگ وروی سفره ها در بنادر این دریا اثر گذاشته است.
متوجه شدم ماهی کوچکی به نام هامسی یا آنچوی در آنجا فراوان است و به صورت های متفاوتی طبخ می گردد. یک نمونه اش که مثل کیکی با راه راه های منحنی بود با تزیین لیمو و در تصویرش هیچ شکلی از ماهی نمی دیدی.
هامسی پیلاو مشهورترین غذای دریای سیاه بود. البته غذاهایی در نوع ها و شکل های دیگر هم با این ماهی پخته می شد؛ اما مواد آن ها تقریبا شبیه بود. همه با جداکردن استخوان ماهی و به دست آوردن فیله این ماهی به همراه برنج و اضافه نمودنی هاو… .
این خاصیت عجیب بشر است. بسته به موادی که دم دستش هست، محصولاتی متنوع را به وجود می آورد. محبت بی چشم داشت این دو پسر نوجوان بالاخره من را به رستوران و سفارش برشی از هامسی پیلاو یا به زبان خودم، کیک برنج و ماهی کشاند و طعم غذای جدیدی را به تجربیات سفرم اضافه نمود.
داشتم دنبال محل کرایه دوچرخه می گشتم که صدای آهنگ بلندی نظرم را جلب کرد. زن و مردی چهار گوشه پرچمی را به دست گرفته بودند و پایکوبی می کردند. گروهی که احاطه شان نموده بودند دست های همدیگر را گرفته بودند و با هماهنگی و حرکات منظم پاها به دور این زن و مرد می چرخیدند. کم کم شادی همگانی مسری شد و به طور جدی شرکت نمایندگان و تماشاگرانی به آن ها می پیوستند.
پرچم هم بر شانه های آن زن جای ثابت خودش را پیدا نموده بود. این نوع ادای احترام به پرچم با آن ماه و ستاره درخشان این گمان را در من بر می انگیخت که آن روز مناسبت خاصی در ترکیه باشد.
با دقت بیشتر متوجه شدم که این پرچم ترکیه نیست. بعدا فهمیدم که این گروه از آذربایجان به دریاچه آمده بودند و می خواسته اند یک طوری به کشورشان ادای احترام نمایند.
چه خوب که در جایگاه یک گردشگر هم ملیت خودت را عرضه کنی. بتوانی در هر گوشه جهان با احترام پرچمَت را بالا بگیری و به آن ادای احترام کنی.
منبع: علی بابا